رسيده بود بلايي

كرامت‌الله نيكنام

رسيده بود بلايي


كرامت‌الله نيكنام

عجب حكايتي است، تا چشم به هم بزني عمرت مثل برق و باد به سرعت از كنارت مي گذرد و تو با دهن باز و چشمان متعجب در كنار اين پست شلوغ كه زندگي اش مي ناميم لحظه اي درنگ مي كني. البته ببخشيد جاي درنگ هم نيست كه بزرگان قوم ما اعم از فيلسوف و شاعر و واعظ و ... همه اين معاني مكرر را در گوش ما ميخ و پرچ نموده اند.

×××××××××

انگار همين ديروز بود كه مي خواستم وارد مدرسه شوم. اواخر دهه سي يعني دقيقا پاييز سال سي و هشت سالي كه شاه ايران براي سومين بار ازدواج نمود و اكثر شهرها و بخصوص بخش ها و روستاهايي كه به علت عدم آگاهي هميشه نقش سنگ روي يخ يا به قولي كاسه داغ تر از آش را بازي مي كنند. غرق در نور و غرور و سرور بود.
اعمله طرب اعم از نوازندگان دهل و سرنا و جوانان جوياي نام و رقاص هاي حرفه اي و نيمه حرفه اي در خيابان ها به شادي و پايكوبي يا به قول امروزي ها به حركات موزون مشغول بودند. بنده حقير كه آن زمان 6 سال داشتم و ناگفته نماند كار و زندگي هم نداشتم از صبح تا شب مشغول تماشاي كارناوال شادي مجاني بودم. ذكر اين نكته نيز خالي از لطف نبود كه مرحوم ابوي يك پاسبان مستعفي شهرباني بود و در همانجا در كلاس اكابر چهار كلاس درس خوانده بود. مرتبا از مزاياي تحصيل علم و‌ آينده درخشان ديپلمه ها و كارمندان و بدبختي و حمالي بي سوادان براي اين جانب تذكر و توضيح مي داد. پدرِ خدابيامرز اين قدر از اين دست مطالب در گوش اين بنده خالي الذهن ساده لوح خواند كه يك دل نه صد دل عاشق مدرسه شدم و براي اين كه از اين فيض عظيم محروم نگردم سعي كردم كه يك سال زودتر يعني در همان 6 سالگي به مدرسه بروم. (در آن زمان دانش آموزان از 7 سالگي به مدرسه مي رفتند و دوران ابتدايي 6 سال بود)
اول مهر فرا رسيده بنده نيز به عنوان مستمع آزاد وارد مدرسه شدم زيرا معلمين دبستان جامي اكثرا هم شهري پدرم (خرم آبادي) بودند و موافقت كرده بودند كه من هم بتوانم به مدرسه بروم. نخستين برخورد اين حقير با محيط مدرسه تمام تصوراتم را دگرگون كرده و كاخ رؤياها و آرزوهايم را فرو ريخت.
مثل يك جوجه غريبه كه يكدفعه وارد قفسي پر از مرغ و خروس هاي درشت هيكل و احيانا بوقلمون و قرقي و حتي شترمرغ بشود وحشت زده خود را در گوشه اي پنهان كردم. محصلين كلاس هاي پنجم و ششم كه بعضا ريش و سبيل داشتند با صداها و قيافه هاي نكره به بازي و شوخي مشغول بودند. حرف هاي ركيك و توهين هاي چارواداري نثار هم مي نمودند يا با هل دادن و كشتي گرفتن همديگر را بالا برده و محكم بر روي آجر فرش حياط مدرسه مي كوبيدند. بعضا نيز به عنوان خوشمزگي و لودگي تهديد مي كردند كه طرف مقابل را با كله در مبال مي اندازند كه منظور از مبال همان توالت يا مستراح اسبق بود.
با شنيدن اين حرف ها كنجكاو شدم كه ببينم چگونه مي شود يك آدم را داخل توالت انداخت، قبلا شنيده بودم كه مي شود آدم هاي بي زور و پخمه را توي جدول خيابان مي اندازند ولي توالت با آن كوچكي چطور؟!
وقتي كه در توالت را باز كردم تازه فهميدم كه جريان از چه قرار است بلانسبت، بلانسبت دور از وجود جنابعالي، روم به ديوار ديدم كف توالت اعم از چاله ي وسط تا محوطه اطراف تا ديوارها آنچنان از گند و كثافت آكنده است كه امروز وقتي شعر شهر كثيف ايرج را مي خوانم آن منظره ناخوشايند در ذهنم تداعي مي شود. ضمنا مطالبي نيز كه شامل ناسزاهاي شديد و حواله هاي ناهنجار پسران نسبت به يكديگر در ديوارهاي آن محل عفوني به چشم مي خورد. به سرعت خود را از آن مكان مشمئزكننده دور كردم به دو علت يكي اينكه ترسيدم كسي از عقب مرا هل ندهد و ديگر اينكه صداي زنگ را شنيدم. آن هم زنگي كه فراش مدرسه با چكش به صفحه ي فلزي مستطيل شكل مي نواخت. در عرض 5 تا 6 ثانيه آن همه هياهو و حركات و سر و صداها محو شد و افراد به سرعت سر جاي خود قرار گرفتند و سكوتي سنگين برقرار شد. مدير و ناظم و فراش همانند سلاطين باستاني ايران و روم از دين صفوف منظم بازديد نموده و ناظم با چوبدستي خود و ضرباتي كه به بعضي از افراد مي زد صفها را مثل آجرهاي سه ثاني نماكاري مرتب و رديف مي كرد.
سخنراني مدير به جاي بسم الله و آيه و حديث و درود فرستادن و ديگر افاضاتي كه امروزه نثار مستمعين مي شود با گوساله ها شروع شد:
ـ ‌گوساله ها چند بار به شما گفتم كه من بعد...
چون فرياد مدير بيش از حد بلند شده و حس ششم اين جانب خبر مي داد كه حادثه ناخوشايندي در پيش است بقيه مطالب ايشان را متوجه نشدم و فقط مثل بيد مي لرزيدم كه البته بعضي از بچه هاي فضول كه متوجه لرزيدن بيش از حد فدوي و تغيير رنگ شديد من شده بودند آهسته مي خنديدند.
با فرياد مدير كه صدا مي زد:
ـ رومي، رومي كلاس ششم، نفر بعد ... بيان برون.
نگاه ها از روي من برداشته شد و بساط فلك برپا شد.
كربلايي غلام علي فراش مدرسه محصلين را روي صندلي مي نشاند و بعد از بيرون آوردن كفش ها، پاهاي آن ها را به فلك مي بست يك دانش آموز گردن كلفت همراه او سر ديگر چوب فلك را مي گرفت و مي پيچاند سپس صندلي را هل مي داد. دانش آموز پا در هوا شد و ناظم مدرسه حكم را اجرا كرد. يك كلاس خالي گذاشته بودند بچه ها لنگان لنگان يا با حالت نشسته خود را به آن كلاس مي رساندند و با صداي بلند گريه و ناله مي كردند من با ديدن اين منظره وحشتناك اولين فكري كه به سرم زد فكر فرار بود كه در يك فرصت كوتاه تا فهميدم كربلايي سرش گرم است با سرعت فراوان از در مدرسه خارج شدم و بدون نگاه كردن به پشت سرم با آخرين رمقي كه برايم مانده بود به سمت خانه دويدم. از پشت صداهايي به گوشم مي رسيد:
ـ كربلايي فرار كرد
ـ بگيريدش
ـ آهاي بچه كجا مي ري گوساله، برگرد.
البته گوشم بدهكار نبود يك دفعه خودم را در دكان بابام ديدم فوري فكري به خاطرم رسيد و براي اين كه دوباره مرا به آن وحشتكده برنگردانند گفتم:
آقاي مدير گفته تو بايد بروي فردا پدرت را همراه خودت بياوري چون سنت كم است.
به سرعت به خانه رفتم مادرم با ديدن قيافه وحشت زده و رنگ و روي پريده و بدن عرق كرده ام متوجه‌ي حال من شد و ديگر هيچ نپرسيد، خود را در آغوش او رها كردم او مرا محكم بغل كرد و من به شدت گريه كردم. آن سال ديگر كسي از من نخواست به مدرسه بروم و من هنوز هم از آنها ممنونم.

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30227< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي